سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سیره پیامبر هدیه ی من -


درباره نویسنده
سیره پیامبر هدیه ی من -
h.m
من موجودی هستم که بارها و بارها از خدا علت خلقتم را پرسیده ام و خدا هر بار دلیلی را برایم آورد. حال می دانم که خیلی مهم هستم.برا همین به خودم اجازه می دهم که بنویسم و از دیگران هم می خواهم که بخوانند... هر چه باشم هستم.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
محرم
درد واره
افتتاحیه
نوروز
دل تنگی ها
امان از نوشابه
حاشیه ومتن سفر کربلا ونجف
از این ور از اون ور
بهمن 1385
مرداد 1386
مهر 86
خرداد 87
اسفند 86
بهمن 86
مرداد 86
خرداد 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
پدر
فروردین 88
شهریور 88
فروردین 89


لینکهای روزانه
برترین مطالب مذهبی تبیان [5]
برترین مطالب مذهبی تبیان [1]
برترین مطالب مذهبی تبیان
چرا ذرت پف می کند؟ [5]
12 مجسمه اریگامی باورنکردنی!! [8]
ویندوز خود را قانونی کنید!!! [3]
ویژه نامه جهاداقتصادی [2]
مجسمه های شنی [7]
وسایل پیامبر [7]
داستان هایی از امام رضا [7]
روزنامه های ایران [2]
[آرشیو(11)]


لینک دوستان

نفسانیت من
سایت حاج آقا جاودان
حاج حمید
نور ونار
از دوشنبه تا جمعه
پرسه در خیال
بچه های قلم
هیات محبین اهل بیت علیهم السلام
یاسین مدیا
راسخون
تبیان
شهید آوینی
هدهد
پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری
مجلات همشهری
جمکران
لوح
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سیره پیامبر هدیه ی من -



آمار بازدید
بازدید کل :205082
بازدید امروز : 12
 RSS 

 پرده هایی از زندگی از رسول خداصلی الله علیه وآله خواهد بود برای تاسی به ایشان:

کراماتشان:

*دید که ابری بالای سر او حرکت می کند. راهب ازابوطالب پرسید او کیست؟

- او پیامبر می شود!

*حلیمه:چند روزی بیشتر نیست که در خانه ی ماست. برکتی شده برای خانواده .اموالمان از همسایه ها وحتی قبایل دیگر بیشتر شده. شیر گوسفندانمان راکه کفاف خودمان راهم نمی داد اکنون می فروشیم.رحمت ونعمت است این وجود معصوم

 

شخصیتشان:

1)طفلی بیش نبود.هرگاه از خواب بر می خواست تمیز بود ومعطر . نورانی و سرحال انگار نه انگار که طفل است.

2)خوشحال که می شد چشم بسته آرام میخندید.نوجوانی بیش نبود اما بلند نمی خندید.

 

اخلاقشان:

1)بیش از خرج خوراک خرج عطر میکرد

2)مردی قمارکرد و اموال وزندگیش راباخت. محمد(صلی الله علیه واله) از ناراحتی به غار رفت.دعا ونیایش در تنهایی شد کارش.

 

در اجتماع:

1)به مرد امینی برای تجارت نیاز داشت محمد(صلی الله علیه واله) استخدام شد و با سود فراوان بازگشت.

2)مردی وارد شد پرسید:این مرد شغلی دارد؟ گفتند نه فرمود:این مرداز چشمم افتاد.

 

همسایه شان:

هر روز بیرون که می آمد بر سرش زباله وخاکروبه وسنگ وچوب می ریخت.همسایه ی یهودی سخت مریض شده بود. پیامبر به دیدارش رفت. دیدم چند روزی است پیدات نیست گفتند بیماری آمدم حالت را بپرسم.ایمان آورد یهودی.

 

در خانواده شان:

1)آن زمان که عرب از دختردارشد روسیاه می شد واورازنده به گور میکردپیامبر تمام قد جلوی فاطمه(علیها السلام) بلند میشد.

2)سجده ی آخر طولانی شده بود سرم را برداشتم؛حسن وحسین (علیهما السلام)روی دوش پیامبر(صلی الله علیه واله) بازی می کردند صبرکرد تا از دوشش پایین آمدند.

3)بعد ازفوت عمویش وهمسرش خدیجه، غم در وجود پیامبر رخنه کرده بود.

 

با دوستانشان:

1)او هم یارانش را دوست داشت. سه روز که نمی آمدند پیامبر سراغشان را میگرفت.

2) در مسجد بین یارانش می نشست اگر غریبه ای می آمد نمی شناخت کدامیک پیامبر(صلی الله علیه واله) است؛بعدها با اصرار برایش منبر ساختند.

 

در میدان مبارزه:

1)شجاعتش بی مثال بود هیبتی داشت عجیب.جنگ که سخت میشد به او پناه می بردیم.

2)بعد از کلی بحث قرار شد با مسیحی ها مباهله کنند.بزرگان مسیح گفتند اگر با سپاهش آمد دروغگوست اگر با کسانی که دوستشان دارد آمد کلامش حق است.کنارش علی بود وفاطمه(علیهما السلام) و دردانه هاشان حسن وحسین(علیهما السلام).مسیحی ها پشیمان شدند.

 

شوخ طبعی شان:

1)پیامبر یواشکی هسته خرمایش را جلوی علی(علیه السلام) میگذاشت.گفت پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشدجلوی علی از همه بیشتر بود علی گفت پرخور کسی است که خرمایش را با هسته بخورد. جلوی پیامبر هسته ای نبود,همه خندیدند.

2)دور هم بودند،پیامبر پای راستش را دراز کرده بود پرسید این پا شبیه چیست؟هرکس به مبالغه چیزی گفت.پای چپش را دراز کرد وگفت شبیه این یکی.

***

در را که باز کرد مردی را دید که اجاز ورود میخواست گفت پیامبر حالشان بد است کارتان را بگویید.قانع نشد.پیش حضرت بازگشت قبل از اینکه چیزی بگوید پیامبر فرمود:بگذار بیاید برادرم عزرائیل است.دنیا وتاریکیهایش را رها کرد ورفت نه درهمی داشت نه دیناری نه بنده ای نه کنیزی نه گوسفندی نه شتری تنها اسب سفیدی که بر آن سوار می شد مانده بود و زره اش که در برابر یک کیلو جو در گرو بود.



نویسنده : h.m » ساعت 11:24 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 5