سفارش تبلیغ
صبا ویژن


رحیم سالار،داستان با محور امام زمان،آخوند،ویژه لات ها و هر که لا -


درباره نویسنده
رحیم سالار،داستان با محور امام زمان،آخوند،ویژه لات ها و هر که لا -
h.m
من موجودی هستم که بارها و بارها از خدا علت خلقتم را پرسیده ام و خدا هر بار دلیلی را برایم آورد. حال می دانم که خیلی مهم هستم.برا همین به خودم اجازه می دهم که بنویسم و از دیگران هم می خواهم که بخوانند... هر چه باشم هستم.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
محرم
درد واره
افتتاحیه
نوروز
دل تنگی ها
امان از نوشابه
حاشیه ومتن سفر کربلا ونجف
از این ور از اون ور
بهمن 1385
مرداد 1386
مهر 86
خرداد 87
اسفند 86
بهمن 86
مرداد 86
خرداد 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
پدر
فروردین 88
شهریور 88
فروردین 89


لینکهای روزانه
برترین مطالب مذهبی تبیان [5]
برترین مطالب مذهبی تبیان [1]
برترین مطالب مذهبی تبیان
چرا ذرت پف می کند؟ [5]
12 مجسمه اریگامی باورنکردنی!! [8]
ویندوز خود را قانونی کنید!!! [3]
ویژه نامه جهاداقتصادی [2]
مجسمه های شنی [7]
وسایل پیامبر [7]
داستان هایی از امام رضا [7]
روزنامه های ایران [2]
[آرشیو(11)]


لینک دوستان

نفسانیت من
سایت حاج آقا جاودان
حاج حمید
نور ونار
از دوشنبه تا جمعه
پرسه در خیال
بچه های قلم
هیات محبین اهل بیت علیهم السلام
یاسین مدیا
راسخون
تبیان
شهید آوینی
هدهد
پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری
مجلات همشهری
جمکران
لوح
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
رحیم سالار،داستان با محور امام زمان،آخوند،ویژه لات ها و هر که لا -



آمار بازدید
بازدید کل :204539
بازدید امروز : 10
 RSS 

رحیم سالار:

یاد رحیم سالار لوتی سر محلمون بخیر. یک آق رحیم بود ویه کوچه سیابون راسته ی فرش فروش ها  سه راه امین حضور تهران. می گفت: من  مخلص هرچی بی کس و کارم شب ها می گشت: ازساعت 11 تا یک نیمه شب هرچی بی سروسامون  بود را سوار براقش می کرد (قدیم ترا به ماشینش میگفت :اتول ولی حالا...)ومی آورد زیر طاق بازارچه و در جایی که درست کرده بود تا صبح میخواباند.قصه داشت اما این کارش. میدونید؟پای دلش که می نشستی می گفت:همش از ده سالگی شروع شد قصه اش مفصله ؛ زمان شاه بابامو اعدام کردند و خونمونو هپولی. میگفت: بعد از آن من موندم ویک آبجی چهار ساله .خانم جان مادرمون هم که سه سالی بود .... خدا رفتگان شما را هم رحمت کند.

تو مسجد زندگی می کردیم . تا اینکه یک روز بعد کمیل آخوند محل صدا زد هرکی مشکلی داره یک رمز یادش میدم ؛ فریاد بزنید یا فارس الحجاز ادرکنی. ما هم که البت پیاده بودیم . دلمون لرزید  وصدا زدیم :ای فارس چی چی، ادرکنی.

 شام جمعه بود که یک برگه بهم دادند که تویش آدرس یک خونه بودکوچه ی سیابون , راسته ی فرش فروش ها سه راه امین حضور.

دو روزی مهمونش بودیم.یه پیر زن که وصیت کرده بود تنها میراثش به ما برسه.این را شب قبل از اینکه صاحب خونه بشیم ؛ توی کاغذ زیر متکایش گذاشته بود.از آن وقت است که ما قول و قراری با آقامون بستیم.اولش قیافمو عوض کردم بعدش گفتم آقا جون من می شوم نوکرت. توی دلم بود که مثلش بشم. اما حالا فهمیدم که زکی! بگذریم اما میگویند خودش صحرا نشینه. کلی غم وغصه داره. کلی غم و غصه هم ما براش می سازیم. غریبه اما با این وجود کس خیلی هاست.



نویسنده : h.m » ساعت 7:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 6