سفارش تبلیغ
صبا ویژن


h.m -


درباره نویسنده
h.m -
h.m
من موجودی هستم که بارها و بارها از خدا علت خلقتم را پرسیده ام و خدا هر بار دلیلی را برایم آورد. حال می دانم که خیلی مهم هستم.برا همین به خودم اجازه می دهم که بنویسم و از دیگران هم می خواهم که بخوانند... هر چه باشم هستم.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
محرم
درد واره
افتتاحیه
نوروز
دل تنگی ها
امان از نوشابه
حاشیه ومتن سفر کربلا ونجف
از این ور از اون ور
بهمن 1385
مرداد 1386
مهر 86
خرداد 87
اسفند 86
بهمن 86
مرداد 86
خرداد 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
پدر
فروردین 88
شهریور 88
فروردین 89


لینکهای روزانه
برترین مطالب مذهبی تبیان [5]
برترین مطالب مذهبی تبیان [1]
برترین مطالب مذهبی تبیان
چرا ذرت پف می کند؟ [5]
12 مجسمه اریگامی باورنکردنی!! [8]
ویندوز خود را قانونی کنید!!! [3]
ویژه نامه جهاداقتصادی [2]
مجسمه های شنی [7]
وسایل پیامبر [7]
داستان هایی از امام رضا [7]
روزنامه های ایران [2]
[آرشیو(11)]


لینک دوستان

نفسانیت من
سایت حاج آقا جاودان
حاج حمید
نور ونار
از دوشنبه تا جمعه
پرسه در خیال
بچه های قلم
هیات محبین اهل بیت علیهم السلام
یاسین مدیا
راسخون
تبیان
شهید آوینی
هدهد
پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری
مجلات همشهری
جمکران
لوح
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
h.m -



آمار بازدید
بازدید کل :205039
بازدید امروز : 8
 RSS 

سلام ماه رجب ماه عجیبی است انگار که می خواهند مارو برای جایی آماده کنند،

شده است قرار باشد مهمان خانه خدا قرار باشد بشوید چه حسی دارید؟ از ماه ها قبل حالتان عجیب می شود احساس می کنید که نبیاید زندگی عادی روزمره خودتان را داشته باشید باید از روزمرگی تان فاصله بگیرید در عین حیرانی دعا می کنید ذکر می گویید و...

ماه رجب هم انگار چنین است آن جا برای خانه ی خدا آماده می شدید این بار برای رفتن به خود خدا چه حسی دارید کافی است فقط متوجه شوید می فهمید و این دو وخیلی اتفاقات دیگر در زندگی تکرار میشوند تا به ما توجه بدهند که ای برادر به کجا می روی مرگ نزدیک است! چیزی اندوخته  ای.

این شب ها ما را هم دعا کنید....



نویسنده : h.m » ساعت 10:28 صبح روز جمعه 88 تیر 5


http://bibi296.pib.ir/

درونیات یک خادم حرم مطهر حضرت معصومه را می تونید در این آدرس ببینید.



نویسنده : h.m » ساعت 4:21 عصر روز جمعه 88 فروردین 21


کاسبی که باید روزی 5 شاهی درآمد داشت 3شاهی آن را به مصرف تنباکو می رساند .با امضای قرارداد« رژی» قرار شد ایرانیان سالیانه 500هزار پوند را به انگلیسی ها هدیه کنندتا آنجا که اگر فردی ایرانی تنباکو می خواست باید به یکی از فروشگاه های آنان مراجعه می کرد چند صد هزار نفر در ظاهر برای فروش وامور تنباکو به سراسر ایران آمدند؛ اما در باطن وظیفه داشتند که مسیحیت را تبلیغ کنند.درآمدشان هم که جور بود، همین امتیاز تنباکو...می گویند: پول قدرت می آورد... انگلیس این سرمایه ها را برای حفظ قدرت خود در منطقه نیاز داشت...علما ومردم مشکوک شدند...میرزای شیرازی(ره) درنجف حکم تحریم استعمال تنباکورا نوشت.باورشان نمی شد که یک خط چه اثری دارد ،اما فردایش همه دیدند...آیت الله آشتیانی(ره) مجتهد وقت تهران فقط به جرم اینکه روی منبر قلیان نکشید تبعید شد..اراذل و اوباش اعلام کرده بودند درسته دست از کارهایمان بر نداشتیم ولی تا میرزا فتوا را لغو نکند دست به تنباکو  و تریاک نمی زنیم...بعدها دانشگاه رفته ها گفتند: وابستگی اقتصادی، وابستگی سیاسی به دنبال دارد .امروز اما جای انگلیس را اسرائیل گرفته .تنباکو هم شده نوشابه ی کوکاکولا وپپسی؛ فانتا؛ میرندا و ...*منبعی مدرن برای کسب درآمد!رهبرمان هم که فتوا داده اند مصرف کالاهای اسرائیل حرام است حتی در ضرورت!حالا چشم اجدادمان از زیر خروارها خاک به ما دوخته شده است.انگاری میگویند: دست مریزاد نوه های عزیزمان ببینیم چه کار می کنید.. رویمان را جلوی همسایه ها سفید کنید.


نویسنده : h.m » ساعت 11:53 صبح روز جمعه 88 فروردین 21


رفاقت:

گفتی: منو می شناسی؟

گفتم:آره

گفتی:هستی باهم رفیق باشیم؟

گفتم:هستم،از خدامه!

اما من به حرفم عمل نکردم.بهت نارو زدم.آمدم پیت،گفتم:اشتباه شد،معذرت!

گفتی:قبولت دارم.پیش میاد دیگه،رفیق باید گذشت داشته باشه.

گفتم:خوش انصاف اینقدرشرمندمون نکن.

گفتی:بروهواتودارم.تورفیق فاب منی.تنهات نمی ذارم.

اما من بازهم نامردی کردم.جلوی دیگران حرفهاتومسخره کردم.باعث شدم دیگران هم بهت توهین کنند،حتی به دشمنت هم کمک کردم.

ولی تو بازهم کوتاه اومدی.گفتی:اشکال نداره،دوباره تلاش کن.

گفتی:برو به جنگ دشمن من که دشمن خود تو هم هست.میخوام شکستش بدی ومایه افتخارم باشی.

بدجوری دوباره با خوبیات خرابم کردی.

اما من سه باره زمین خوردم،باز دلتو شکوندم.اصلا رفاقتمون یادم رفت.بی خیالت بودم.حتی رفتم تو دارودسته دشمنات و ادمشون شدم.فرستادی دنبالم.مهمونی دادی ودعوتم کردی.گفتی من چندین صفحه برات نامه نوشتم،یک عالمه از بهترین دوستامو پیشت فرستادم.این رسمش نیست.ولی من انگاری گنگ بودم.نمی شنیدم وخمار بودم.

حالا اما....

حالا اما پشیمونم.می دونم اونقدرمشتی هستی که به روم نمیاری.نمی گی: پشیمونی سودی نداره.نمی گی تا حالا کجا بودی؟

حالا که سرم به سنگ خورده،حالا که فهمیدم بی تو کلا مرخصم. حالا که از دست مخالفامون که به خونم تشنه اند بهت پناه آوردم،ردم نکن. به حرمت اون نون ونمکی که بهم دادی رو تو بر نگردون.

قسم به خودت که خیلی برام عزیزی وخدای دوعالمی بدجوری پشیمونم رفیق قدیمی!آغوشت رو باز کن بذار بیام تو بغلت این بار اما برای همیشه!

چاکرتم ،می دونستم که نه نمیاری توکار!

خوش به حال خودم که بنده همچین خداییم! خداجون خودمی......

نویسنده : h.m » ساعت 7:3 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 6


رحیم سالار:

یاد رحیم سالار لوتی سر محلمون بخیر. یک آق رحیم بود ویه کوچه سیابون راسته ی فرش فروش ها  سه راه امین حضور تهران. می گفت: من  مخلص هرچی بی کس و کارم شب ها می گشت: ازساعت 11 تا یک نیمه شب هرچی بی سروسامون  بود را سوار براقش می کرد (قدیم ترا به ماشینش میگفت :اتول ولی حالا...)ومی آورد زیر طاق بازارچه و در جایی که درست کرده بود تا صبح میخواباند.قصه داشت اما این کارش. میدونید؟پای دلش که می نشستی می گفت:همش از ده سالگی شروع شد قصه اش مفصله ؛ زمان شاه بابامو اعدام کردند و خونمونو هپولی. میگفت: بعد از آن من موندم ویک آبجی چهار ساله .خانم جان مادرمون هم که سه سالی بود .... خدا رفتگان شما را هم رحمت کند.

تو مسجد زندگی می کردیم . تا اینکه یک روز بعد کمیل آخوند محل صدا زد هرکی مشکلی داره یک رمز یادش میدم ؛ فریاد بزنید یا فارس الحجاز ادرکنی. ما هم که البت پیاده بودیم . دلمون لرزید  وصدا زدیم :ای فارس چی چی، ادرکنی.

 شام جمعه بود که یک برگه بهم دادند که تویش آدرس یک خونه بودکوچه ی سیابون , راسته ی فرش فروش ها سه راه امین حضور.

دو روزی مهمونش بودیم.یه پیر زن که وصیت کرده بود تنها میراثش به ما برسه.این را شب قبل از اینکه صاحب خونه بشیم ؛ توی کاغذ زیر متکایش گذاشته بود.از آن وقت است که ما قول و قراری با آقامون بستیم.اولش قیافمو عوض کردم بعدش گفتم آقا جون من می شوم نوکرت. توی دلم بود که مثلش بشم. اما حالا فهمیدم که زکی! بگذریم اما میگویند خودش صحرا نشینه. کلی غم وغصه داره. کلی غم و غصه هم ما براش می سازیم. غریبه اما با این وجود کس خیلی هاست.



نویسنده : h.m » ساعت 7:0 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 6


این حرف ها را به خاطر بسپارید:

 به مناسبت رحلت جان امام

این روزها که می گذرد بدجوری دلم برای مردمان غزه ومقاومت رزمندگانش تنگ شده است ای کاش تمام انقلاب را صادر نمی کردیم!

امام برای آن طرف آبیها چند وقتی هست که شده است همه چیزشان. از نمک سفره شان تا وسیله رسیدنشان به خدا .من هم گفتم یک مقداری از صادراتمان را دیپورت( ببخشید بازگردان) کنم داخل ایران . این هم شده است نتیجه اش البته آنچه بیشتر به درد خودمان می خورد اینجا نوشتم؛بروبچ نسل سوم انقلاب سنه 1357- ثلث قرن پیش:

 

این طوربود :

نگاهش پرمهربود.

یک جواب سلامش تمام غصه ها را از دل می شست.

از جوانی به تمیزی شهرت داشت.

روزی هفت بار اودکلون می زد. دوبارش بین نماز ظهروعصر و مغرب وعشا بود.

مگس ها را نمی کشت بلکه از اتاق بیرون می کرد.

اگر کار حرامی می دید برافروخته می شد و بدنش ازناراحتی و خشم به لرزه می افتاد.

از اساتید خود بسیار یاد می کرد و برایشان دعا می نمود.

شب ها را برای بیدار ماندن بلای سر بچه ها بین خود و همسرش تقسیم می کرد.

به کسی امر نمی کرد که مثلا چیزی به او بدهند. خودش اقدام می کرد.

در ارتباط با نامحرم خیلی سخت گیر بود.

حتی در سن هفتاد سالگی ورزش را رها نمی کرد.

در ساعت تفریح درس نمی خواند و درساعت درس تفریح نمی کرد.

لیوان آب را تا حدی که می نوشید پر می کرد.

خبرهای خوش را با همه مطرح می کرد.

همه را مجذوب خود می کرد.

با کودکان گرم می گرفت و آن ها را مورد ملاطفت قرار می داد.

در آینه زیاد نگاه می کرد و ظاهرش را آراسته نگه می داشت.

برنامه روزانه اش تغییرنمی کرد.

برای کار روزانه اش جدولی داشت که همه ی کارهای ساعت شبانه روزش در آن درج شده بود غیر ازساعات عبادت و مناجات.

با بچه ها رو راست بود.

این طور نبود   :

زیاد توصیه نمی کرد. بیش تربا رفتارش به دیگران درس می داد.

کارهای خود را به دیگران واگذار نمی کرد.

بیش تر از حد نیاز خرید نمی کرد.

بین فرزندانش تبعیض قائل نمی شد.

برای غیر خدا گریه نمی کرد.

هیچگاه ترس و اضطراب را تجربه نکرد. این را خودش می گوید.

در وقت راه رفتن سرش را زیر نمی انداخت.

هرگز جدل نمی کرد.و تا بحث به ناراحتی وجدل می کشید سکوت می کرد.

هرگز وقت تلف نمی کرد.

اگر همسرش در خانه بود دست به غذا نمی زد تا خانمش بیاید.

دروغ نمی گفت حتی به شوخی.

در کارهای دیگران کنجکاوی نمی کرد

نویسنده : h.m » ساعت 11:31 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 5


 پرده هایی از زندگی از رسول خداصلی الله علیه وآله خواهد بود برای تاسی به ایشان:

کراماتشان:

*دید که ابری بالای سر او حرکت می کند. راهب ازابوطالب پرسید او کیست؟

- او پیامبر می شود!

*حلیمه:چند روزی بیشتر نیست که در خانه ی ماست. برکتی شده برای خانواده .اموالمان از همسایه ها وحتی قبایل دیگر بیشتر شده. شیر گوسفندانمان راکه کفاف خودمان راهم نمی داد اکنون می فروشیم.رحمت ونعمت است این وجود معصوم

 

شخصیتشان:

1)طفلی بیش نبود.هرگاه از خواب بر می خواست تمیز بود ومعطر . نورانی و سرحال انگار نه انگار که طفل است.

2)خوشحال که می شد چشم بسته آرام میخندید.نوجوانی بیش نبود اما بلند نمی خندید.

 

اخلاقشان:

1)بیش از خرج خوراک خرج عطر میکرد

2)مردی قمارکرد و اموال وزندگیش راباخت. محمد(صلی الله علیه واله) از ناراحتی به غار رفت.دعا ونیایش در تنهایی شد کارش.

 

در اجتماع:

1)به مرد امینی برای تجارت نیاز داشت محمد(صلی الله علیه واله) استخدام شد و با سود فراوان بازگشت.

2)مردی وارد شد پرسید:این مرد شغلی دارد؟ گفتند نه فرمود:این مرداز چشمم افتاد.

 

همسایه شان:

هر روز بیرون که می آمد بر سرش زباله وخاکروبه وسنگ وچوب می ریخت.همسایه ی یهودی سخت مریض شده بود. پیامبر به دیدارش رفت. دیدم چند روزی است پیدات نیست گفتند بیماری آمدم حالت را بپرسم.ایمان آورد یهودی.

 

در خانواده شان:

1)آن زمان که عرب از دختردارشد روسیاه می شد واورازنده به گور میکردپیامبر تمام قد جلوی فاطمه(علیها السلام) بلند میشد.

2)سجده ی آخر طولانی شده بود سرم را برداشتم؛حسن وحسین (علیهما السلام)روی دوش پیامبر(صلی الله علیه واله) بازی می کردند صبرکرد تا از دوشش پایین آمدند.

3)بعد ازفوت عمویش وهمسرش خدیجه، غم در وجود پیامبر رخنه کرده بود.

 

با دوستانشان:

1)او هم یارانش را دوست داشت. سه روز که نمی آمدند پیامبر سراغشان را میگرفت.

2) در مسجد بین یارانش می نشست اگر غریبه ای می آمد نمی شناخت کدامیک پیامبر(صلی الله علیه واله) است؛بعدها با اصرار برایش منبر ساختند.

 

در میدان مبارزه:

1)شجاعتش بی مثال بود هیبتی داشت عجیب.جنگ که سخت میشد به او پناه می بردیم.

2)بعد از کلی بحث قرار شد با مسیحی ها مباهله کنند.بزرگان مسیح گفتند اگر با سپاهش آمد دروغگوست اگر با کسانی که دوستشان دارد آمد کلامش حق است.کنارش علی بود وفاطمه(علیهما السلام) و دردانه هاشان حسن وحسین(علیهما السلام).مسیحی ها پشیمان شدند.

 

شوخ طبعی شان:

1)پیامبر یواشکی هسته خرمایش را جلوی علی(علیه السلام) میگذاشت.گفت پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشدجلوی علی از همه بیشتر بود علی گفت پرخور کسی است که خرمایش را با هسته بخورد. جلوی پیامبر هسته ای نبود,همه خندیدند.

2)دور هم بودند،پیامبر پای راستش را دراز کرده بود پرسید این پا شبیه چیست؟هرکس به مبالغه چیزی گفت.پای چپش را دراز کرد وگفت شبیه این یکی.

***

در را که باز کرد مردی را دید که اجاز ورود میخواست گفت پیامبر حالشان بد است کارتان را بگویید.قانع نشد.پیش حضرت بازگشت قبل از اینکه چیزی بگوید پیامبر فرمود:بگذار بیاید برادرم عزرائیل است.دنیا وتاریکیهایش را رها کرد ورفت نه درهمی داشت نه دیناری نه بنده ای نه کنیزی نه گوسفندی نه شتری تنها اسب سفیدی که بر آن سوار می شد مانده بود و زره اش که در برابر یک کیلو جو در گرو بود.



نویسنده : h.m » ساعت 11:24 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 5


 زل زده بودند بهم.یکیشان گفت:به عبارتی می اندازد صفرچوق!! البت باارفاق!

گفتم :اره والله، راضی ام.راستش من هم هیچی نخوانده بودم.فقط اداشو دراوردم.

ولی خب ،خوش به حال بغل دستیم چون حداقل توی سلام اخرنماز حواسش به خدا

بود. مثل من تا اخر توی نماز مسأله های ریاضیا تش را حل نمی کرد.بهش دادند: هفت بدون ارفاق.

نویسنده : h.m » ساعت 8:20 عصر روز جمعه 87 بهمن 25


 خدمتکار خانه یک شاخه گل هدیه داد، امام هم او را آزاد کرد. انس بن مالک آنجا بود. با تعجب پرسید:«شما به خاطر یک شاخه گل ناچیز، او را آزاد کردید؟» امام جواب داد:«خدا مارا این طور تربیت کرده، وقتی فرمود هنگامی که کسی شمارا تحیت کرد،پاسخ اورا بهتر یا همان اندازه بدهید.پاسخ بهتر به این خدمتکار، آزاد کردن او بود.»

***

مرد شامی تا به امام رسید دهانش را به ناسزا باز کرد. امام ساکت ماند تا اوعقده ها یش را خالی کرد، آن وقت به مرد سلام کرد و گفت:«اگر اجازه بدهی حاضرم کمکت کنم. اگر چیزی لازم داری، برایت فراهم کنم یااگر گم شده ای راه را به تو نشان دهم،اگر گرسنه ای سیرت کنم و اگرفقیری بی نیازت سازم.»

مرد شامی جا خورد و به گریه افتاد و گفت: به خدا که تو خلیفه خدا برزمین هستی.»

***

زهر اثر کرده بود. نزدیکان اشک امام را دیدند که صورتش را خیس می کرد. پرسیدند:«فرزند رسول خدا، شما با این مقام و منزلت و نزدیکی ای که با پیامبر خدا دارید و با این همه عبادات و اطاعات  در این لحظات گریه می کنید؟»

فرمود:«من برای دو چیز گریه میکنم؛ اول برای هیبت روز قیامت که بسیار سخت است و دوم به خاطر فراق ودوری از دوستان که این نیزمشکل ا ست



نویسنده : h.m » ساعت 8:19 عصر روز جمعه 87 بهمن 25


سلام

ببخشید نبودم قراره دوباره بیام.



نویسنده : h.m » ساعت 3:35 عصر روز یکشنبه 87 بهمن 13

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >