جشن گرفته بودند سور وصاتی به پا بود همه خوشحال بودند مهمان ها کم کم می آمدند. استقبال کنندگان از دور دیدند که عزیز ترین بنده خدا روی زمین هم به سمت این جشن با شکوه می آ ید. خوشحالی مهمان ها از قدوم مهمان عزیز دو چندان شد. می خواستند به احترام قدوم ایشان و به قصد جشن قربانی کنند. مهمان عزیز که نزدیک شده بود گفت دست نگه دارید قربانی نکنید آیا این زبان بسته را آب نوشانده اید جمعیت متعجبانه نگاه می کرد هر کس چیزی می گفت مگر می شود ، مگر دلمان می آ ید، آخر چه طور ممکن است این چه فکری است که می کنید. چند لحظه بد مهمان عزیز اشک چشمانش را گرفت و گفت: ولی پدر من پسر امیر المومنین(علیهما السلام) بود او ،بچه ها و یارانش را تشنه سر بریدند...
جشن روضه شده بود.
همه گریه می کردند...
(این ماجرا داستان است ودر هیچ کتابی نیامده است قسمت آخرآن حقیقت است که امام سجاد هنگام ذبح قربانی چنین دگرگون می شدند)