سفارش تبلیغ
صبا ویژن


خرداد 87 -


درباره نویسنده
خرداد 87 -
h.m
من موجودی هستم که بارها و بارها از خدا علت خلقتم را پرسیده ام و خدا هر بار دلیلی را برایم آورد. حال می دانم که خیلی مهم هستم.برا همین به خودم اجازه می دهم که بنویسم و از دیگران هم می خواهم که بخوانند... هر چه باشم هستم.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
محرم
درد واره
افتتاحیه
نوروز
دل تنگی ها
امان از نوشابه
حاشیه ومتن سفر کربلا ونجف
از این ور از اون ور
بهمن 1385
مرداد 1386
مهر 86
خرداد 87
اسفند 86
بهمن 86
مرداد 86
خرداد 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
پدر
فروردین 88
شهریور 88
فروردین 89


لینکهای روزانه
برترین مطالب مذهبی تبیان [5]
برترین مطالب مذهبی تبیان [1]
برترین مطالب مذهبی تبیان
چرا ذرت پف می کند؟ [5]
12 مجسمه اریگامی باورنکردنی!! [8]
ویندوز خود را قانونی کنید!!! [3]
ویژه نامه جهاداقتصادی [2]
مجسمه های شنی [7]
وسایل پیامبر [7]
داستان هایی از امام رضا [7]
روزنامه های ایران [2]
[آرشیو(11)]


لینک دوستان

نفسانیت من
سایت حاج آقا جاودان
حاج حمید
نور ونار
از دوشنبه تا جمعه
پرسه در خیال
بچه های قلم
هیات محبین اهل بیت علیهم السلام
یاسین مدیا
راسخون
تبیان
شهید آوینی
هدهد
پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری
مجلات همشهری
جمکران
لوح
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
خرداد 87 -



آمار بازدید
بازدید کل :206563
بازدید امروز : 5
 RSS 

< language=java>

خدمت خدای خوبم...

آنچه در زیر می آید نوشته هایی است که در دهه ی اول فاطمیه برای دوستانم به صورت پیامک می فرستادم. که البته کار خودم نیست. شما هم اگر خوشتان اومد می تونید همین کار را بکنید.

 به جای یک پیام رسمی تسلیت شاید گزینه ی خوبی باشد...

***

خدمت خدای خوبم این روزها مادرم بدجور درد می کشد کاری کن که حداقل خودش دعا کند که خوب شود آخر من هنوز خیلی کوچکم برای یتیمی...

***

باز هم سلام نگفتم دعا که میکند عجل وفاتی بگوید،آخر مگر چه می شود برای خودش هم آنچه را بخواهد که برای همسایگان...

***

خدا، خدا، خدا، خدا، خدا، خدای خوبم!

 اینهادعاهای شب مادرم بود. اما نمی دانم که چرا، این بار هر چند بار که خدا خدا می گفت حتما باید دست هایش را روی سینه هایش می گذاشت...

***

سلام نیمه شب است ناله های مادرم مرا بیدار کرد خدا کند فقط همین امشب بوده باشد...

***

میدانم هیچ پاره ی جگری تا به حال از بدنش جدا نمانده، می فهمم این را اما نمیفهمم که جگر خونی به چه درد میخورد..

***

چند روزی توی فکر بودم که چرا آبجی زینب موهایش مثل قبلا نیست،امروز فهمیدم دلیلش را باید در دستان مادرم بیابم...

***

داداش حسن دیگه مثل قبلا خنده هایش قشنگ نیست، دیگه مثل قبلا چشاش براق نیست. فکر کنم همش بعد از ظهرها میره، آخر کوچه و گریه میکنه.نمیدونم توی کوچه چیه که یکدفعه حالش عوض مبیشه، خدا جونم میدونم که میدونی به من هم بگو..

***

پدر کجایی؟ نه می دانم همین اتاق بغل نشسته ای اما بگذار بار دگر بگویم کجایی؟

شنیده بودم از جدم رسول خدا که روزی در خیبر کنده بودی ولی خب این روزها...

***

این روزها همه چیز عجیب شده است،روزها بود که دوست داشتم زودتر بزرگ شوم و این چند روز فکر میکنم، بالاخره به آرزویم رسیده ام. همیشه هروقت کنار مادر می ایستادم و می خواستم با او حرف بزنم سرم را کلی بالا می آوردم. ولی این روزها دیگر اینقدر احتیاج نیست، پس حتما بزرگ شده ام.

 ولی چرا جلوی پدر و دیگران احساس می کنم قدم همانقدر است...

***

صورت مادرم فاطمه آنقدر لطیف بود که هرگاه زیر درختی می نشست وبرگی بر روی صورتش می افتاد اثر برگ می ماند...

چه برسد به سیلی یک نفر...

***

مرد بالای سر قبر همسرش ایستاد و گفت:

 قل صبری یا رسول الله...

السلام علی قلب الزینب الصبور...

***

اگر حالی دست داد التماس دعا



نویسنده : h.m » ساعت 8:17 صبح روز سه شنبه 87 خرداد 14


 مگر هرلباس شهرتی عیبه!

سوار موتور بودم داشتم از از فلکه شهدا میرفتم مدرسه چشمم به ماشینی خورد از همون ماشینهای کوچک وقوطی کبریتی.

ماشین های کوچکی که برای یک یا دو نفر ساخته شده بود یعنی یک مرد وهمسرش ویا یک مرد وبچه اش یا یک مرد و بچه اش روی پای مادرش از همون ماشینهایی که الان می دانم موتوریست  که بدنه ای سوار آن کردند از همان ماشینهایی که آن موقع ها تا چند دقیقه ای اسباب خنده واشاره ی همکلاسیهای دبستان وراهنمایم بود.از همان ماشینهایی که راننده وسرنشین هایش را جوری نافرم فرض می کردند جوری که انگار لباس شهرت به تن کرده اند.

نویسنده : h.m » ساعت 5:54 صبح روز یکشنبه 87 خرداد 12