رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...
آدم به اماکن مذهبی که می رود در خود می ماند که شرف مکان به مکین هست یا شرف مکین به مکان. مثلا به خاطر وجود خانه خدا سرزمین مکه مقدس هست یا به خاطر این که این مکان مقدس هست خانه خدا هم واقع شده واقعا در نوع خود سوالی است؟؟؟
وقتیکه پا به مسجد الحرام می گذاری یک دفعه یک قلمبه سیاه می بینی که بر خلاف آنچه فکر می کردی خیلی هم بزرگ نیست.
وقتیکه اعمال به جا می آوری به فکر فرو میروی به فکر اینکه خدا اوسکولت کرده. بعد از اعمال با خدا می گویی به کدام نازت به رقصم؟ بزن تا برقصم .فکرش را بکنید جلویت همان آدمی که دماغش را هم با کلاس اضافه بالا می کشید کنار یک آدم سیاه عرقی و هردو لخت عور فقط با دو تا حوله کنار هم می روند و دور یک مکان مربعی می چرخند. یعنی همه بی همه چیز مثل هم،زن و مرد مختلطند، خیلی عجیبه ها مگه نه، باور نکردنی است.اما همه باید شکسته شوند ، جلوی خدا همه باید به هر نازی که آن لحظه خدا کرده برقصند. آخر آنجا همه از این احوالات دورند که آخه خدا چرا و چرا؟ آنجا خداست و بنده. همه قبول دارند که بنده اند و بنده را چه به چرا گفتن که از قدیم گفته اند چرا مال گوسفند است! و بعد حس خوب بنده بودن را می چشی یک لحظه یادت می افتد که حضرت امیر(علیه السلام) میفرمایند: مَثَل امام مَثل کعبه هست و تو به فکر فرو می روی که اینجا دیگر کجاست بعد از چند روز کم کم عادت می کنی؛ به اعمال تکراری به اینکه هر روز دور خانه خدا پیاده روی کنی بدون اینکه احساس خستگی وتکراری بودن داشته باشی کم کم می فهمی که خدا هر لحظه می خواهد که تو دورش به چرخی.