بعضی وقت ها در زندگی خیلی احساس بیهودگی میکنم. می خورم؛ گلاب به روتون...، می خوابم دوباره گرسنه می شوم و همین طور مدتی را این گونه میگذرانم هرچند اولش احساس لذتی دارم ولی گویا لذت وفاداری نیست؛ آن وقت آنقدر ناآرام می شوم که حوصله ی هیچ چیز ندارم. تلاش برای بقا!!!
اما چیزی نمی گذرد که یاد موجوداتی مثل خودم می افتم که فقط برایشان برخی استعدادهای ما تعریف نشده است؛ آن لحظه حسابی آرام می شوم آخر آن ها هم فقط تلاش می کنند برای بقا و حیات و ادامه روز تکراری وخسته کننده را.
انصافا غربت بدچیزی ست ها کارم شده با نگاه به مگس و گربه ی اطرافم آرامش کسب کنم.
نویسنده : h.m » ساعت 12:8 عصر روز یکشنبه 89 شهریور 21