دستش را همینطور صاف گذاشته بود روی سینهاش و ایستاده بود جلوی در همانجا که همیشه دلش میلرزید وقتی میآمد.
سرش را خم کرده بود به طرف کنج دیوار اشک هایش داشت پیراهنش را خیس می کرد فریادی کشید در درون دلش که ای خدا دست هایم برای تو بود کاش سرم را هم فدایت می کردم. نشست و زل زد به ضریح همان جا که نور سبزش انگار تا درون دلش را می کارید نگاهی به خود کرد به سینه اش، بهشتی سر سبز داشت در بدنش می جوشید.
این بار دیگر دلش لرزه که نه، داشت از جا کنده می شد. درست مثل برادرش حمید سال قبل روی طف های سوزان شلمچه، فقط قسمتش این بود تا روی من من های حرم او قالب تهی کند پس هنوز هم ممکن است این را او دیشب در خوابم گفت. پس امید باید داشت باز هم.
نویسنده : h.m » ساعت 9:40 صبح روز دوشنبه 86 مرداد 29