سفارش تبلیغ
صبا ویژن


درد واره -


درباره نویسنده
درد واره -
h.m
من موجودی هستم که بارها و بارها از خدا علت خلقتم را پرسیده ام و خدا هر بار دلیلی را برایم آورد. حال می دانم که خیلی مهم هستم.برا همین به خودم اجازه می دهم که بنویسم و از دیگران هم می خواهم که بخوانند... هر چه باشم هستم.
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
محرم
درد واره
افتتاحیه
نوروز
دل تنگی ها
امان از نوشابه
حاشیه ومتن سفر کربلا ونجف
از این ور از اون ور
بهمن 1385
مرداد 1386
مهر 86
خرداد 87
اسفند 86
بهمن 86
مرداد 86
خرداد 86
فروردین 87
اردیبهشت 87
پدر
فروردین 88
شهریور 88
فروردین 89


لینکهای روزانه
برترین مطالب مذهبی تبیان [5]
برترین مطالب مذهبی تبیان [1]
برترین مطالب مذهبی تبیان
چرا ذرت پف می کند؟ [5]
12 مجسمه اریگامی باورنکردنی!! [8]
ویندوز خود را قانونی کنید!!! [3]
ویژه نامه جهاداقتصادی [2]
مجسمه های شنی [7]
وسایل پیامبر [7]
داستان هایی از امام رضا [7]
روزنامه های ایران [2]
[آرشیو(11)]


لینک دوستان

نفسانیت من
سایت حاج آقا جاودان
حاج حمید
نور ونار
از دوشنبه تا جمعه
پرسه در خیال
بچه های قلم
هیات محبین اهل بیت علیهم السلام
یاسین مدیا
راسخون
تبیان
شهید آوینی
هدهد
پایگاه اطلاع رسانی مقام معظم رهبری
مجلات همشهری
جمکران
لوح
وبلاگ فارسی
لیست وبلاگ ها
قالب وبلاگ
اخبار ایران
اخبار فاوا
تفریحات اینترنتی
تالارهای گفتگو
خرید اینترنتی
طراحی وب

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
درد واره -



آمار بازدید
بازدید کل :206580
بازدید امروز : 22
 RSS 

آیا می دانستید قاتلان امام حسین علیه السلام برای کشتن ایشان و یاران امام قصد تقرب به خدا می کردند.؟؟؟

آیا می دانستید همه ی آن فجایع در جامعه ی اسلامی اتفاق افتاد و کاملا یک برخورد درونی بود(یه چیزی تو همین مایه هایی که مردم الان می گویند دعوا خانودگی در کشور است)؟؟؟

آیا می دانید مبارزین علیه امام اهل نماز شب و قرآءت قرآن بودند وهمه ادعای آن را داشتند که وفادار پیامبرند؟؟؟

پس در اوضاع الان مملکت پیدا کنید پرتقال فروش را!!!

این وسط به من بگویید چرا یک عده همیشه تکرار می شوند؟حتی امروزه جنس کت و شلوارشان آن ها را رشد نداده است.

خدا عاقبت من را هم بخیر کند!!!!



نویسنده : h.m » ساعت 7:2 عصر روز دوشنبه 88 شهریور 30


مرغ همسایه قشنگ و نازه .!!

چند روزی رفته بودم در یک پادگان آموزشی ارتش جمهموری اسلامی ایران!

دیدم همه ی سربازها می نالند از نظام و مملکت و وضع موجود و شرایط سخت سربازی و....

از دوستی پرسیدم زمان شاه هم شرایط سربازی چنین بوده؟گفت چندین چندین برابر اصلا قابل قیاس نیست!!! بعد گفتم آن موقع ها هم اینقدر می نالیدند همه؟

گفت:نه. گفتم پس الان چرا این چنین هست؟ گفت: از این باب که  اگرجمهوری اسلامی با انگشت عسل در دهانمان بگذارد باز هم می گوییم فلان، البته اگر گاز نگیریم انگشت را.



نویسنده : h.m » ساعت 9:35 صبح روز دوشنبه 88 شهریور 30


خدیجه پنجی
و کاش مرد غزل‌خوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
کسی شبیه خدا نیست، هیچ کس، ای کاش
کمال مطلق انسان شهر برگردد
چه خوب می‌شد اگر مرد آسمانی ما
به جمع خاکی خوبان شهر برگردد
خدا کند برکت ـ این خیال دور از ذهن ـ‌
شبی به سفرة بی‌نام شهر برگردد
شبیه خانة ارواح ساکت و سردیم
خدای خوب
! بگو جان شهر برگردد
هنوز منتظرم یک نفر خبر بدهد
که باز یوسف کنعان شهر برگردد


نویسنده : h.m » ساعت 11:57 صبح روز پنج شنبه 88 مرداد 15


از پز روشنفکری تا مقدمات ظهور

شاید وقتی اختلافات سیاسی در کشور رخ می دهد و سلایقی با هم برخورد می
کنند، پزسلامتِ فکری و اخلاق مداری دربرخی شکوفا می شود: ما که کاری نداریم به این
بی تقوایی ها! واقعا آدم از این همه بدرفتاری وجدانش به درد می آید! یک مشت با هم
در گیرند به من وتو چه نون که برامون نمی شه به چسب به زندگیت و...

واقعا این نوع سخن راندن نشانه ی چیست؟ آیا قائل چنین سخنانی خیلی آدم
مومن و دقیقی است یا گیرش جای دیگر است؟  می
دانید این اختلاف سلیقه ها بد نیست. این ها عوامل فهمِ من و تو هستند. مهم این است
که ما نابخردانه و از روی بیفکری و عجولانه برخورد نکنیم. آن وقت این اتفاقات باعث
رشد سیاسی من وتو می شه؛ اون وقت امام زمان ظهور میکنند!

چه جوری؟؟؟

 راستی غیبت آقا به خاطر چیست؟
مگر یکی از دلایلش این نیست که مردم ضرورت وجود جریان ولایت را در جامعه نمی فهمند.
خب الان این همه برخوردها! از یک سو بینش مردم را بالا می برد که هرکس ریشی گذاشت
و یقه ای بست و کلام خدا وامام کرد او آدم صالحی نیست چرا که ما درس مسجد ضرار را
از قرآنمان آموخته ایم.و... و از سوی دیگر وقتی چپ و راست؛ ولایت فقیه- ولایت فقیه
می کنند ولو اینکه (ما بگوییم) ظاهری است ولی این نشانه ی این است که در عمق جان
مردم رهبری نقش بسته است و احزاب خوب می دانند با کناره گیری از ایشان (ولی فقیه) کارشان
در جامعه ی مردمی تمام است. خب وقتی مردم ما به خوبی درک کردند ضرورت حضور ولی در
جامعه را ، و بعد ما یک جامعه ی ولایی را در مقابل دنیای سرمایه داری در دنیا به
نمایش گذاشتیم دنیا هم دهانش خیس می شود، آن وقت است که مردم دنیا مضطر شده و نیاز
به حضور منجی را حس خواهند کرد و بعد...



نویسنده : h.m » ساعت 11:54 صبح روز پنج شنبه 88 مرداد 15


رقصی چنین میانه ی میدانم آرزوست...

آدم به اماکن مذهبی که می رود در خود می ماند که شرف مکان به مکین هست یا شرف مکین به مکان. مثلا به خاطر وجود خانه خدا سرزمین مکه مقدس هست یا به خاطر این که این مکان مقدس هست خانه خدا هم واقع شده واقعا در نوع خود سوالی است؟؟؟

وقتیکه پا به مسجد الحرام می گذاری یک دفعه یک قلمبه سیاه می بینی که بر خلاف آنچه فکر می کردی خیلی هم بزرگ نیست.

وقتیکه اعمال به جا می آوری به فکر فرو میروی به فکر اینکه خدا اوسکولت کرده. بعد از اعمال با خدا می گویی به کدام نازت به رقصم؟ بزن تا برقصم .فکرش را بکنید جلویت همان آدمی که دماغش را هم با کلاس اضافه بالا می کشید کنار یک آدم سیاه عرقی و هردو لخت عور فقط با دو تا حوله کنار هم می روند و دور یک مکان مربعی می چرخند. یعنی همه بی همه چیز مثل هم،زن و مرد مختلطند، خیلی عجیبه ها مگه نه، باور نکردنی است.اما همه باید شکسته شوند ، جلوی خدا همه باید به هر نازی که آن لحظه خدا کرده برقصند. آخر آنجا همه از این احوالات دورند که آخه خدا چرا و چرا؟ آنجا خداست و بنده. همه قبول دارند که بنده اند  و بنده را چه  به  چرا گفتن که از قدیم گفته اند چرا مال گوسفند است! و بعد حس خوب بنده بودن را می چشی یک لحظه یادت می افتد که حضرت امیر(علیه السلام) میفرمایند: مَثَل امام مَثل کعبه هست و تو به فکر فرو می روی که اینجا دیگر کجاست بعد از چند روز کم کم عادت می کنی؛ به اعمال تکراری به اینکه هر روز دور خانه خدا پیاده روی کنی بدون اینکه احساس خستگی وتکراری بودن داشته باشی کم کم می فهمی که خدا هر لحظه می خواهد که تو دورش به چرخی.



نویسنده : h.m » ساعت 12:21 عصر روز دوشنبه 88 مرداد 12


اطلاعیه                                                                                     اطلاعیه

از کلیه برادران ایمانی و خواهران مومن خواهشمندیم در این ایام نورانی ماه رجب و شعبان بیاییدبرای برادر موسوی دعا کنیم.

تا کنون به محاسن مبارکشان نگاه کرده اید  موی سیاه؛ اندک در آن به چشم می خورد. گویا حضرتش خیال نموده که الان همان دوران جوانی است که جان و جریقی داشتند و حتما با خود بعد از هر فشار و اذیتی که به امام و آقا می آوردند می گفتند عمر باقیست انشاء الله توبه می کنیم و خدا هم می بخشد. عزیزان مومن ایشان ظاهرا در آینه نه گریسته اند شاید هم از باب المومن مرآت المومن فقط به برادان دینی شان به عنوان آینه نگاه می کنند و غافلند از اینکه هر آن عبد صالح خدا ازرائیل ممکن است مهمان خانه شان بشوند. ایشان بیش از هرکسی باید بالاخره در خانه ی خدا باشند. ما که به ایشان دسترسی نداریم اما شما اگر دیدیدشان سلام من و پیغام مرا خدمت شان ابلاغ کنید. هنوز (خیلی) دیر نشده.



نویسنده : h.m » ساعت 5:18 عصر روز پنج شنبه 88 تیر 11


سلام ماه رجب ماه عجیبی است انگار که می خواهند مارو برای جایی آماده کنند،

شده است قرار باشد مهمان خانه خدا قرار باشد بشوید چه حسی دارید؟ از ماه ها قبل حالتان عجیب می شود احساس می کنید که نبیاید زندگی عادی روزمره خودتان را داشته باشید باید از روزمرگی تان فاصله بگیرید در عین حیرانی دعا می کنید ذکر می گویید و...

ماه رجب هم انگار چنین است آن جا برای خانه ی خدا آماده می شدید این بار برای رفتن به خود خدا چه حسی دارید کافی است فقط متوجه شوید می فهمید و این دو وخیلی اتفاقات دیگر در زندگی تکرار میشوند تا به ما توجه بدهند که ای برادر به کجا می روی مرگ نزدیک است! چیزی اندوخته  ای.

این شب ها ما را هم دعا کنید....



نویسنده : h.m » ساعت 10:28 صبح روز جمعه 88 تیر 5


رفاقت:

گفتی: منو می شناسی؟

گفتم:آره

گفتی:هستی باهم رفیق باشیم؟

گفتم:هستم،از خدامه!

اما من به حرفم عمل نکردم.بهت نارو زدم.آمدم پیت،گفتم:اشتباه شد،معذرت!

گفتی:قبولت دارم.پیش میاد دیگه،رفیق باید گذشت داشته باشه.

گفتم:خوش انصاف اینقدرشرمندمون نکن.

گفتی:بروهواتودارم.تورفیق فاب منی.تنهات نمی ذارم.

اما من بازهم نامردی کردم.جلوی دیگران حرفهاتومسخره کردم.باعث شدم دیگران هم بهت توهین کنند،حتی به دشمنت هم کمک کردم.

ولی تو بازهم کوتاه اومدی.گفتی:اشکال نداره،دوباره تلاش کن.

گفتی:برو به جنگ دشمن من که دشمن خود تو هم هست.میخوام شکستش بدی ومایه افتخارم باشی.

بدجوری دوباره با خوبیات خرابم کردی.

اما من سه باره زمین خوردم،باز دلتو شکوندم.اصلا رفاقتمون یادم رفت.بی خیالت بودم.حتی رفتم تو دارودسته دشمنات و ادمشون شدم.فرستادی دنبالم.مهمونی دادی ودعوتم کردی.گفتی من چندین صفحه برات نامه نوشتم،یک عالمه از بهترین دوستامو پیشت فرستادم.این رسمش نیست.ولی من انگاری گنگ بودم.نمی شنیدم وخمار بودم.

حالا اما....

حالا اما پشیمونم.می دونم اونقدرمشتی هستی که به روم نمیاری.نمی گی: پشیمونی سودی نداره.نمی گی تا حالا کجا بودی؟

حالا که سرم به سنگ خورده،حالا که فهمیدم بی تو کلا مرخصم. حالا که از دست مخالفامون که به خونم تشنه اند بهت پناه آوردم،ردم نکن. به حرمت اون نون ونمکی که بهم دادی رو تو بر نگردون.

قسم به خودت که خیلی برام عزیزی وخدای دوعالمی بدجوری پشیمونم رفیق قدیمی!آغوشت رو باز کن بذار بیام تو بغلت این بار اما برای همیشه!

چاکرتم ،می دونستم که نه نمیاری توکار!

خوش به حال خودم که بنده همچین خداییم! خداجون خودمی......

نویسنده : h.m » ساعت 7:3 عصر روز پنج شنبه 88 فروردین 6


این حرف ها را به خاطر بسپارید:

 به مناسبت رحلت جان امام

این روزها که می گذرد بدجوری دلم برای مردمان غزه ومقاومت رزمندگانش تنگ شده است ای کاش تمام انقلاب را صادر نمی کردیم!

امام برای آن طرف آبیها چند وقتی هست که شده است همه چیزشان. از نمک سفره شان تا وسیله رسیدنشان به خدا .من هم گفتم یک مقداری از صادراتمان را دیپورت( ببخشید بازگردان) کنم داخل ایران . این هم شده است نتیجه اش البته آنچه بیشتر به درد خودمان می خورد اینجا نوشتم؛بروبچ نسل سوم انقلاب سنه 1357- ثلث قرن پیش:

 

این طوربود :

نگاهش پرمهربود.

یک جواب سلامش تمام غصه ها را از دل می شست.

از جوانی به تمیزی شهرت داشت.

روزی هفت بار اودکلون می زد. دوبارش بین نماز ظهروعصر و مغرب وعشا بود.

مگس ها را نمی کشت بلکه از اتاق بیرون می کرد.

اگر کار حرامی می دید برافروخته می شد و بدنش ازناراحتی و خشم به لرزه می افتاد.

از اساتید خود بسیار یاد می کرد و برایشان دعا می نمود.

شب ها را برای بیدار ماندن بلای سر بچه ها بین خود و همسرش تقسیم می کرد.

به کسی امر نمی کرد که مثلا چیزی به او بدهند. خودش اقدام می کرد.

در ارتباط با نامحرم خیلی سخت گیر بود.

حتی در سن هفتاد سالگی ورزش را رها نمی کرد.

در ساعت تفریح درس نمی خواند و درساعت درس تفریح نمی کرد.

لیوان آب را تا حدی که می نوشید پر می کرد.

خبرهای خوش را با همه مطرح می کرد.

همه را مجذوب خود می کرد.

با کودکان گرم می گرفت و آن ها را مورد ملاطفت قرار می داد.

در آینه زیاد نگاه می کرد و ظاهرش را آراسته نگه می داشت.

برنامه روزانه اش تغییرنمی کرد.

برای کار روزانه اش جدولی داشت که همه ی کارهای ساعت شبانه روزش در آن درج شده بود غیر ازساعات عبادت و مناجات.

با بچه ها رو راست بود.

این طور نبود   :

زیاد توصیه نمی کرد. بیش تربا رفتارش به دیگران درس می داد.

کارهای خود را به دیگران واگذار نمی کرد.

بیش تر از حد نیاز خرید نمی کرد.

بین فرزندانش تبعیض قائل نمی شد.

برای غیر خدا گریه نمی کرد.

هیچگاه ترس و اضطراب را تجربه نکرد. این را خودش می گوید.

در وقت راه رفتن سرش را زیر نمی انداخت.

هرگز جدل نمی کرد.و تا بحث به ناراحتی وجدل می کشید سکوت می کرد.

هرگز وقت تلف نمی کرد.

اگر همسرش در خانه بود دست به غذا نمی زد تا خانمش بیاید.

دروغ نمی گفت حتی به شوخی.

در کارهای دیگران کنجکاوی نمی کرد

نویسنده : h.m » ساعت 11:31 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 5


 پرده هایی از زندگی از رسول خداصلی الله علیه وآله خواهد بود برای تاسی به ایشان:

کراماتشان:

*دید که ابری بالای سر او حرکت می کند. راهب ازابوطالب پرسید او کیست؟

- او پیامبر می شود!

*حلیمه:چند روزی بیشتر نیست که در خانه ی ماست. برکتی شده برای خانواده .اموالمان از همسایه ها وحتی قبایل دیگر بیشتر شده. شیر گوسفندانمان راکه کفاف خودمان راهم نمی داد اکنون می فروشیم.رحمت ونعمت است این وجود معصوم

 

شخصیتشان:

1)طفلی بیش نبود.هرگاه از خواب بر می خواست تمیز بود ومعطر . نورانی و سرحال انگار نه انگار که طفل است.

2)خوشحال که می شد چشم بسته آرام میخندید.نوجوانی بیش نبود اما بلند نمی خندید.

 

اخلاقشان:

1)بیش از خرج خوراک خرج عطر میکرد

2)مردی قمارکرد و اموال وزندگیش راباخت. محمد(صلی الله علیه واله) از ناراحتی به غار رفت.دعا ونیایش در تنهایی شد کارش.

 

در اجتماع:

1)به مرد امینی برای تجارت نیاز داشت محمد(صلی الله علیه واله) استخدام شد و با سود فراوان بازگشت.

2)مردی وارد شد پرسید:این مرد شغلی دارد؟ گفتند نه فرمود:این مرداز چشمم افتاد.

 

همسایه شان:

هر روز بیرون که می آمد بر سرش زباله وخاکروبه وسنگ وچوب می ریخت.همسایه ی یهودی سخت مریض شده بود. پیامبر به دیدارش رفت. دیدم چند روزی است پیدات نیست گفتند بیماری آمدم حالت را بپرسم.ایمان آورد یهودی.

 

در خانواده شان:

1)آن زمان که عرب از دختردارشد روسیاه می شد واورازنده به گور میکردپیامبر تمام قد جلوی فاطمه(علیها السلام) بلند میشد.

2)سجده ی آخر طولانی شده بود سرم را برداشتم؛حسن وحسین (علیهما السلام)روی دوش پیامبر(صلی الله علیه واله) بازی می کردند صبرکرد تا از دوشش پایین آمدند.

3)بعد ازفوت عمویش وهمسرش خدیجه، غم در وجود پیامبر رخنه کرده بود.

 

با دوستانشان:

1)او هم یارانش را دوست داشت. سه روز که نمی آمدند پیامبر سراغشان را میگرفت.

2) در مسجد بین یارانش می نشست اگر غریبه ای می آمد نمی شناخت کدامیک پیامبر(صلی الله علیه واله) است؛بعدها با اصرار برایش منبر ساختند.

 

در میدان مبارزه:

1)شجاعتش بی مثال بود هیبتی داشت عجیب.جنگ که سخت میشد به او پناه می بردیم.

2)بعد از کلی بحث قرار شد با مسیحی ها مباهله کنند.بزرگان مسیح گفتند اگر با سپاهش آمد دروغگوست اگر با کسانی که دوستشان دارد آمد کلامش حق است.کنارش علی بود وفاطمه(علیهما السلام) و دردانه هاشان حسن وحسین(علیهما السلام).مسیحی ها پشیمان شدند.

 

شوخ طبعی شان:

1)پیامبر یواشکی هسته خرمایش را جلوی علی(علیه السلام) میگذاشت.گفت پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشدجلوی علی از همه بیشتر بود علی گفت پرخور کسی است که خرمایش را با هسته بخورد. جلوی پیامبر هسته ای نبود,همه خندیدند.

2)دور هم بودند،پیامبر پای راستش را دراز کرده بود پرسید این پا شبیه چیست؟هرکس به مبالغه چیزی گفت.پای چپش را دراز کرد وگفت شبیه این یکی.

***

در را که باز کرد مردی را دید که اجاز ورود میخواست گفت پیامبر حالشان بد است کارتان را بگویید.قانع نشد.پیش حضرت بازگشت قبل از اینکه چیزی بگوید پیامبر فرمود:بگذار بیاید برادرم عزرائیل است.دنیا وتاریکیهایش را رها کرد ورفت نه درهمی داشت نه دیناری نه بنده ای نه کنیزی نه گوسفندی نه شتری تنها اسب سفیدی که بر آن سوار می شد مانده بود و زره اش که در برابر یک کیلو جو در گرو بود.



نویسنده : h.m » ساعت 11:24 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 5

<      1   2   3   4   5      >